3. او به دینَه دختر یعقوب دل بست و عاشق آن دختر شد و به وی سخنان دلآویز گفت.
4. و شِکیم به پدر خویش حَمور گفت: «این دختر را برایم به زنی بگیر.»
5. و اما یعقوب شنید که او دخترش دینَه را بیعصمت کرده است. ولی پسرانش با احشام او در صحرا بودند؛ پس سکوت کرد تا ایشان بیایند.
6. و حَمور پدر شِکیم نزد یعقوب بیرون آمد تا با او سخن بگوید.
7. پسران یعقوب چون ماجرا را شنیدند بیدرنگ از دشت بازگشتند. آنان سخت برآشفته و خشمگین بودند، زیرا شِکیم، با همبستر شدن با دختر یعقوب، کاری ننگین در اسرائیل کرده بود، عملی که ناکردنی بود.
8. ولی حَمور به آنان گفت: «پسرم شِکیم دلباختۀ دختر شماست. تمنا دارم او را به پسرم به زنی دهید.
9. با ما وصلت کنید؛ دختران خویش را به ما بدهید و دختران ما را برای خود بستانید.
10. با ما ساکن شوید و این سرزمین در اختیار شما خواهد بود. در آن ساکن شوید و داد وستد کنید و املاک حاصل نمایید.»
11. شِکیم نیز به پدر و برادران دینَه گفت: «نظر لطف بر من افکنید و هرآنچه به من بگویید، خواهم داد.