3. هر یک از آنها به دیگری ندا در داده، میگفت:«قدوس، قدوس، قدوس است خداوندِ لشکرها؛تمامی زمین از جلال او مملو است.»
4. پایههای آستانه از آوای او که ندا میکرد میلرزید و خانه از دود آکنده بود.
5. پس گفتم: «وای بر من که هلاک شدهام! زیرا که مردی ناپاک لب هستم و در میان قومی ناپاک لب ساکنم، و چشمانم پادشاه، خداوند لشکرها را دیده است!»
6. آنگاه یکی از سَرافین پروازکنان نزد من آمد. او در دست خود اَخگری داشت که با انبُر از مذبح برگرفته بود.