3. الیملک مُرد و نعومی به اتّفاق دو پسرش
4. که با دختران موآبی به نامهای عرفه و روت ازدواج کرده بودند، تنها ماند. حدود ده سال بعد
5. محلون و کلیون نیز درگذشتند و نعومی بدون شوهر و فرزند ماند.
6. پس از مدّتی نعومی باخبر شد که خداوند قوم خود را با اعطای محصول خوب، برکت داده است. از این رو تصمیم گرفت به همراه دو عروس خود، موآب را ترک کند.
7. پس آنها با هم به راه افتادند تا به یهودیه بازگردند. امّا در بین راه
8. نعومی به آنها گفت: «به خانهٔ خود، به نزد مادرانتان بازگردید. امیدوارم خداوند در عوض نیکویی که به من و به فرزندانم کردید، با شما به نیکی رفتار کند.
9. دعای من این است که هر دو نفر شما بتوانید ازدواج کنید و تشکیل خانواده بدهید.»پس نعومی آنها را بوسید و از آنها خداحافظی کرد. امّا آنها گریهکنان
10. به او گفتند: «نه، ما همراه تو و به میان قوم تو خواهیم آمد.»
11. نعومی در پاسخ گفت: «دخترانم، شما باید بازگردید. چرا میخواهید همراه من باشید؟ آیا فکر میکنید که من میتوانم دوباره صاحب پسرانی شوم که با شما ازدواج کنند؟